فیکشن [محکوم شده]p28
دختر با اخم آهی کشید و چند لحظه به پسر خیره شد؛
سپس بدون اینکه جواب پسر رو بده از روی صندلی بلند شد و بعد از برداشتن کیف به همراه موبایلش به سمت قسمتی از سالن رفت که حدود چند دقیقه ای میشد شام سرو میشد و جمعیت رقص رو ترک کرده بودند و مشغول سیر کردن خودشون بودن.
دختر هم به همراه جمعیت به سمت میز رفت و یک بشقاب برداشت و فقط مقدار کمی برای خودش سالاد سرو کرد...
معدش به طرز عجیبی درد میکرد و فقط میتونست مقدار کمی سالاد رو مهمان معدش بکنه.
بعد از برداشتن بشقابش به سمت گوشه دیگه ای از سالن رفت که دوباره در دید نباشه،
روی مبل راحتی نشست و بشقابش رو روی پاهاش قرار داد و مشغول خوردن شد...
میتونیت نگاه های یک نفر رو روی خودش حس کنه و این بهش حس معذب بودن القا میکرد.
سرش رو بلند کرد و به اطراف و جمعیتی که مشغول غذا خوردن و صحبت کردن بودن نگاه کرد تا بتونه اون دو جفت چشمی که روش بود رو پیدا کنه....
اما هیچکس رو ندید،
آهی کشید و به خوردن سالادش ادامه داد
که بعد از چند دقیقه بالا و پایین شدن مبل رو احساس کرد،
سرش رو بلند کرد و به فردی که در کنارش نشسته بود نگاه کرد...
_اوه پرنسس؛
یک لحظه گمت کردم،کجا رفتی!؟
دختر آهی کشید و بدون توجه به پسر به خوردن غذاش ادامه داد که پسر با سمجی کمی بهش نزدیک تر شد
_اوه پرنسس داره منو نادیده میگیره؟
دختر کمی اخم کرد و به پسر توجهی نکرد که فقط باعث نزدیک شدن بیشتر پسر شد
_خیلی بامزست...
نمیخوای جوابمو بدی؟
اسمت چیه؟
و باز هم چیزی جز سکوت نصیبش نشد.
میتونست صدای چند نفر از افراد رو که کمی بهشون نزدیک بودن بشنوه.
_تورو خدا نگاش کن...با چه رویی امشب پاشده اومده؟
_الانم داره خودشو میچسبونه به اون پسر بدبخت.
اون پسرِکیه؟به مادرش اطلاع بدیم تا بیاد پسرشو از دست این دختر نجات بده...
دختر با پوزخند و کمی حرص چنگالو تو دستش فشار داد و با گذاشتن آخرین لقمه ظرف رو روی میز رها کرد و بلند شد و از اون مکان دور شد.
الان فقط نیاز به تنهایی و کمی هوای خنک داشت؛
زیادی توی اون جمع موندن انرژیشو تخلیه کرده بود.
از سالن خارج شد و با خوردن هوای خنک به بدنش کمی لرزید؛
اما بدون اهمیت از پله ها پایین رفت و به سمت حیاط پشتی و بزرگ باغ قدم برداشت...
با لبخند روی چمن های خنک حیاط نشست و نفس عمیقی کشید تا بوی گل های تازه کاشته شده رو وارد ریه هاش کنه...
شبنم ها کمی از لباس و ساق پاهاش رو مرطوب میکردن و احساس ارامش رو به دختر منتقل میکردن...
برای لحظه ای چشم هاش رو بست و از سکوت و آرامشی که طبیعت بهش میداد لذت میبرد.
*
پسر با تعجب به دختر که ناگهان از سالن خارج شده بود خیره شد؛
از روی مبل بلند شد و با سمجی به سمتی که دختر رفته بود دوید و پشت سرش سالن رو ترک کرد...
نت نداشتم😭😂
لایک و کامنت
سپس بدون اینکه جواب پسر رو بده از روی صندلی بلند شد و بعد از برداشتن کیف به همراه موبایلش به سمت قسمتی از سالن رفت که حدود چند دقیقه ای میشد شام سرو میشد و جمعیت رقص رو ترک کرده بودند و مشغول سیر کردن خودشون بودن.
دختر هم به همراه جمعیت به سمت میز رفت و یک بشقاب برداشت و فقط مقدار کمی برای خودش سالاد سرو کرد...
معدش به طرز عجیبی درد میکرد و فقط میتونست مقدار کمی سالاد رو مهمان معدش بکنه.
بعد از برداشتن بشقابش به سمت گوشه دیگه ای از سالن رفت که دوباره در دید نباشه،
روی مبل راحتی نشست و بشقابش رو روی پاهاش قرار داد و مشغول خوردن شد...
میتونیت نگاه های یک نفر رو روی خودش حس کنه و این بهش حس معذب بودن القا میکرد.
سرش رو بلند کرد و به اطراف و جمعیتی که مشغول غذا خوردن و صحبت کردن بودن نگاه کرد تا بتونه اون دو جفت چشمی که روش بود رو پیدا کنه....
اما هیچکس رو ندید،
آهی کشید و به خوردن سالادش ادامه داد
که بعد از چند دقیقه بالا و پایین شدن مبل رو احساس کرد،
سرش رو بلند کرد و به فردی که در کنارش نشسته بود نگاه کرد...
_اوه پرنسس؛
یک لحظه گمت کردم،کجا رفتی!؟
دختر آهی کشید و بدون توجه به پسر به خوردن غذاش ادامه داد که پسر با سمجی کمی بهش نزدیک تر شد
_اوه پرنسس داره منو نادیده میگیره؟
دختر کمی اخم کرد و به پسر توجهی نکرد که فقط باعث نزدیک شدن بیشتر پسر شد
_خیلی بامزست...
نمیخوای جوابمو بدی؟
اسمت چیه؟
و باز هم چیزی جز سکوت نصیبش نشد.
میتونست صدای چند نفر از افراد رو که کمی بهشون نزدیک بودن بشنوه.
_تورو خدا نگاش کن...با چه رویی امشب پاشده اومده؟
_الانم داره خودشو میچسبونه به اون پسر بدبخت.
اون پسرِکیه؟به مادرش اطلاع بدیم تا بیاد پسرشو از دست این دختر نجات بده...
دختر با پوزخند و کمی حرص چنگالو تو دستش فشار داد و با گذاشتن آخرین لقمه ظرف رو روی میز رها کرد و بلند شد و از اون مکان دور شد.
الان فقط نیاز به تنهایی و کمی هوای خنک داشت؛
زیادی توی اون جمع موندن انرژیشو تخلیه کرده بود.
از سالن خارج شد و با خوردن هوای خنک به بدنش کمی لرزید؛
اما بدون اهمیت از پله ها پایین رفت و به سمت حیاط پشتی و بزرگ باغ قدم برداشت...
با لبخند روی چمن های خنک حیاط نشست و نفس عمیقی کشید تا بوی گل های تازه کاشته شده رو وارد ریه هاش کنه...
شبنم ها کمی از لباس و ساق پاهاش رو مرطوب میکردن و احساس ارامش رو به دختر منتقل میکردن...
برای لحظه ای چشم هاش رو بست و از سکوت و آرامشی که طبیعت بهش میداد لذت میبرد.
*
پسر با تعجب به دختر که ناگهان از سالن خارج شده بود خیره شد؛
از روی مبل بلند شد و با سمجی به سمتی که دختر رفته بود دوید و پشت سرش سالن رو ترک کرد...
نت نداشتم😭😂
لایک و کامنت
۶.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.